دو راهب ذِن که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند، و از دیری به دیر دیگر سفر میکردند، سر راه خود، دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند، دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام، راهب دوم که ساعتها سکوت کرده بود، خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: من دخترک را همانجا رها کردم؛ ولی تو هنوز به آن چسبیدهای، و آنرا رها نمیکنی.
برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: ۰ میانگین: ۰]