«اهورا ماتو»(Ahora matto) بهعنوان استادِ استادان ذن شناخته شده و از احترامی خاص برخوردار گردیده بود. پس از مدتی زندگی در میان مردم، از ریا کاری گروهی از ایشان خسته گشته، و به معبدی (محل عبادت – عبادتگاه) دور افتاده پناه بُرد، و به گوسفندداری و تعمیر معبد پرداخت؛ بهطوریکه هیچکس او را نمیشناخت.
روزی تصمیم گرفت به دیدن نمایشنامهای که در بارۀ زندگی یکی از پیران طریقت ذن بود برود، ولی در جلوی در، از ورود او به سالن نمایش خودداری کردند؛ چرا که استاد لباس مندرس و کهنه بر تن داشت، و سر و صورتی خاکآلود. مأمور کنترل با پرخاشگری به او گفت: «تو نمیتوانی بهداخل سالن بروی، مگر آنکه لباسهای شیک و تمیز بپوشی، چون سر و وضع تو باعث اکراه مشتریان با شخصیتمان میشود، و درضمن، ما اصلاً حوصلۀ تمیز کردن صندلیها را نداریم.»
استاد شروع به صحبت کرد، و با جملاتی زیبا و رسا برای او دلیل آورد که: «مگر این پیری که زندگی او را نمایش میدهید، با یک چنین لباس مندرسی به ارشاد مردم نپرداخته بود، و اکنون اینگونه مورد ستایش قرار گرفته است.» مأمور که از طرز صحبت کردن استاد غرق حیرت شده بود، به او گفت که رئیس خود را خواهد آورد تا با او صحبت کند.
پس از مدتی صحبت با مدیر، وی نیز غرق در حیرت گشت، و به او گفت: «فکر نمیکنم شما چوپان باشید؛ چون شما خیلی خوب صحبت مینمایید. سخنان شما، سخن یک انسان معمولی نیست.»
استاد پاسخ داد: «هر طور میخواهید حساب کنید، ولی من بهعنوان یک انسان میخواهم این نمایش را ببینم، و پول آنرا نیز پرداختهام.»
بالاخره مدیر دستور داد جای مخصوصی که بتوانند فوراً آنجا را تمیز کنند به وی اختصاص دهند.
مهم: وقتی به زندگی بزرگان نظری اجمالی بیافکنید، متوجۀ این موضوع خیلی مهم میشوید که، آنها بهقدری ساده میزیستند که هیچگاه کسی متوجۀ استاد بودنشان نمیشد، مگر آنکه شروع به سخنگفتن میکردند. فقط در اینصورت بود که اطرافیان متوجۀ غیرعادی بودن اساتید میگردیدند و به آنها طوری دیگر مینگریستند.
در این داستان، نکاتی ظریف و مهم میباشد که با تعمق و تفکر بیشتر میتوانید به آنها پیببرید: اول اینکه، استاد با توجه به آگاهی بالایی که داشت، و فقط بهخاطر ریا کاری اطرافیانش که او را خسته کرده بودند، به معبدی دور افتاده رفته، و در آنجا به تعمیر معبد و گوسفندداری مشغول شد. دوم اینکه، استاد بهقدری از ریا کاری اطرافیانش به ستوه آمده بود که با توجه به محبوبیت و احترامی که در بین مردم داشت، از بین آنها بهجایی دور دست رفت، که هیچکس او را نشناسد؛ زیرا اگر کسی او را میشناخت، دیگر از آرامش خبری نبود. در ضمن، وقتی استاد متوجه میشود که قرار است نمایشنامهای از زندگی یکی از بزرگان و اساتید طریقت دانایی را به نمایش بگذارند، بلیطی تهیه کرده و میخواهد که وارد سالن نمایش گردد. در این زمان، مأمور کنترل با پرخاشگری به استاد، نمیگذارد که او وارد سالن نمایش گردد؛ زیرا لباس مندرس و کهنه در تنش بود. و به او گفت: «برو لباسهای شیک بپوش، چون سر و وضع تو باعث اِکراه مشتریان با شخصیتمان میشود؛ و در ضمن، ما اصلاً حوصلۀ تمیزکردن صندلیها را نداریم.»
استاد وقتی دید که مأمور کنترل اینقدر جهالت دارد، شروع به صحبتکردن کرد، و با جملاتی بسیار زیبا و رسا، برای او دلیل آورد که: «این نمایش را که قرار است پخش کنید، مگر زندگی استادی والامقام در طریقت دانایی نیست که با لباسهای کهنه و مندرس به ارشاد مردم میپرداخت، و اکنون اینگونه مورد ستایش جهانیان قرار دارد.»
وقتیکه این سخنان از طرف استاد به مأمور کنترل گفته شد، مأمور که از طرز صحبتکردن استاد غرق در حیرت شده بود، به او گفت که من متوجۀ صحبتهای سطح بالای شما نمیشوم، الآن رئیس خود را خواهم آورد، تا با او صحبت کنید.
وقتی رئیس آمد و با استاد صحبت کرد، او نیز غرق در حیرت شده، و به استاد گفت: «فکر نمیکنم که شما چوپان باشید! چون شما خیلی خوب صحبت مینمایید. سخنان شما، سخن یک انسان معمولی نیست، و شما فراتر از مردم هستید.»
استاد به رئیس پاسخ داد: «هر طور که میخواهید حساب کنید؛ ولی من بهعنوان یک انسان عادی و معمولی میخواهم این نمایش را ببینم، و پول آنرا نیز پرداختهام.»
در اینجا می بینیم که برعکس ظاهر جامعه که برای هر چیزی احترامی خاص قائل هستند، از ورود یک فرد با لباس کهنه و مندرس بهداخل سالن نمایش جلوگیری مینمایند، آنهم نمایش صحنههایی از زندگی یکی از پیران طریقت دانایی که با لباس کهنه و مندرس به ارشاد و راهنمایی مردم میپرداخت. اگر واقعاً مردم برای راهنمایان پیر طریقت دانایی احترام قائل بوده و آنها را محبوب خود میدانند، پس چرا به ظاهر دیگران توجه میکنند، و به کسیکه شیک پوش و پولدار باشد، احترام و عزت بیشتری گذاشته، و اگر کسی را با ظاهر معمولی و یا با لباسی کهنه و مندرس ببینند، به او بیتوجهی و یا بیاحترامی و بیعدالتی مینمایند. در صورتیکه انسانها را باید از سخنانشان، اعمالشان و نیّتهایشان شناخت، یعنی از گفتار و کردار و پندار.
در انتها میبینیم که استاد با صحبتهایش درسی بزرگ را به رئیس سالن نمایش میدهد و او را راضی میکند که بیشتر به مردم احترام بگذارد، حتی کسانیکه لباسهایشان کهنه و مندرس است.
وقتی به این داستان بیشتر تعمق و تفکر نمایید، متوجۀ این موضوع خیلی مهم میشوید که، ارزش هر کس به اندازه همت و آگاهی و معرفت اوست، نه به ظاهر و مقام و پول و لباسش.
حضرت امام علی میفرمایند:
«هر انسانی به گفتارش سنجیده خواهد شد و ارزش پیدا خواهد کرد، و با کردارش قیمت وجودی او محاسبه میگردد.»
استاد حکیم میفرماید:
«ارزش هر کس به اندازه همت و آگاهی و معرفت اوست، نه به ظاهر و مقام و پول و لباسش.»
نوشته ی: استاد محمدرضا یحیایی – کتاب داستان های حکمت آموز جامع