ذن

جدال – داستان ذن

زمانی، هنگامی‌که استاد ذن «چونین مان»(Chonin man) برای شاگردانش سرود نشاط‌آور می‌خواند، جوانی‌که دانشجوی رشتۀ فلسفه بود، بر آنها وارد شد و گفت: « ای پیر، من تو را به بحث و گفتگو دعوت می‌نمایم.»
استاد پاسخ گفت: «من فکر نمی‌کنم تضادی بین ما موجود باشد.»
جوان ادامه داد: «نه‌خیر، این‌طور نیست، ولی اول به من بگویید که معتقدات شما چیست؟»
استاد پس از اندکی مکث گفت: «من به انسان و عظمت بی‌پایان او معتقد هستم.»
جوان بلافاصله پاسخ گفت: «من به آن اعتقاد ندارم، زیرا که انسان ضعیف است و حقیر، نادان است و قدرت درک بی‌نهایت را ندارد.»
استاد با خونسردی تمام گفت: «ولی دوست من، انسان می‌تواند همه چیز را درک کند.»
دانشجوی فلسفه گفت: «اگر من چگونگی جهان را از ابتدا تا انتها از شما بپرسم، خواهید دید نادانید، و من نیز که فلسفه می‌دانم به‌راحتی می‌توانم شما را محکوم نمایم.» این‌گونه صحبت کردن جوان نشانگر آن بود که وی قصد یادگیری نداشته، و به منظور مطرح‌کردن خویش، سفسطه می‌نماید. این مسئله باعث شد تا چند نفر از شاگردان استاد برانگیخته شوند و قصد تعرض به جوان را بنمایند، که استاد از این‌کار آنها جلوگیری نمود.
استاد ادامه داد: «دوست من، اجازه بدهید امتحان کنیم، در یک مورد نظرتان را بیان کنید تا در مورد آن، دانایی خویش را بیازماییم.»
جوان با طرح‌کردن سئوالی بحث را آغاز کرد، استاد جواب سئوال را به‌طور مختصر و در بیانی کوتاه و دقیق بیان کرد. دانشجوی فلسفه پرسید: «چرا؟» استاد دوباره پاسخ گفت و مجدداً جوان چرایِ تازه‌ای مطرح نمود. این سئوال و جواب اندک‌زمانی ادامه داشت. جوان دیگر به موضوع توجه نداشت، بلکه در آغاز جملات استاد یک «چرا؟» اضافه می‌کرد و پرسشی تازه مطرح می‌نمود. بعد از مدتی، استاد، جوان را به مخالفت با سخن اول خود وادار نمود، به‌طوری‌که جوان عکس حرف اول خود را تأیید کرد. لیکن ناامید نگشته و پرسید: «چرا؟»
استاد گفت: «ولی دوست من، شما دیگر نمی‌توانید با «چرا؟» ادامه دهید.»
جوان با لجاجت می‌گفت: «نه‌خیر، اشتباه می‌کنید، می‌توانم،‌ می‌توانم.»
و شاگردان بر این صحنه می‌خندیدند.
استاد گفت: «مثالی برای تو می‌آورم. فرض‌کن این سئوال و جواب مانند بالارفتن از نردبام است. من یک پله بالا می‌روم، تو از پلۀ قبلی من بالا می‌آیی. من که یک‌قدم بالاتر از تو جای دارم، زودتر از تو به پشت بام خواهم رسید، و پیش از آنکه تو پله بعدی را طی نمایی، نردبام را فشار داده و پایین می‌اندازم. مثال تو بر این‌گونه است.»
جوان دانشجو لبخندی زد، گویی به روشن‌بینی رسیده است.

مهم: بسیاری از بزرگان و اساتید، تمامی وقت و انرژی خود را برای آموزش‌دادن به شاگردان خود صرف می‌نمودند. در بعضی مواقع، شاگردان، افراد و اشخاص متفرقه، برای مَحک‌زدن این بزرگواران، به نزدشان می‌رفتند. در این داستان واقعی، یک دانشجوی جوان و غُد و مغرور و خود بزرگ‌بین، پیش یک استاد ذن می‌رود. از همان ابتدا، جوان می‌خواهد با استاد بجنگد، و به همین خاطر، به‌جای «صحبت و گفتگو»، سخنش را با «بحث و جَدل» شروع می‌کند. ولی استاد دانا، در جوابش می‌گوید که: ولی من فکر نمی‌کنم که تضادی بین ما وجود داشته باشد. این صحبت استاد، مفهومی عمیق دارد که به آن اشاره می‌شود: اول اینکه، من و تو انسان هستیم. دوم اینکه، من تو دنبال کشف حقایق زندگی و آفرینش هستیم. وقتی جوان سئوال می‌کند که اعتقادات شما چیست؟ استاد به او می‌گوید که: من به انسان و عظمت بی‌پایان او معتقد هستم. واقعیت هم، ‌همین است. زیرا خداوند انسان را طوری خلق نمود که اگر به درون خودش بنگرد، و دو قدم اصلی و تکاملی خود را بردارد، قدم اول به‌سوی خود (خودشناسی) و قدم دوم به‌سوی خدا (خداشناسی)، در این‌صورت انسان اشرف مخلوقات شده، و عظمتی پیدا می‌کند که بی‌پایان می‌باشد. ولی جوان مغرور، بدون تفکر و با عجله که از کارهای شیطان رَجیم است، می‌گوید که: من به آن اعتقاد ندارم، زیرا که انسان ضعیف است و حقیر، ‌نادان است و قدرت درک بی‌نهایت را ندارد. در اینجا می‌بینیم که جوان هنوز خام است و تجربه‌های زندگی را درک نکرده است، و هر چیزی را که در اطراف خود دیده است، با چشم معمولی و سَر خود (منفی‌اندیشی) دیده است، که در ظاهر همه چیز ضعیف و حقیر و فانی است. وقتی‌که استاد به جوان می‌گوید که: انسان می‌تواند همه چیز را درک کند. جوان می‌گوید: اگر من چگونگی جهان را از ابتدا تا انتها از شما بپرسم، خواهید دید که نادانید؛ و من نیز که فلسفه می‌دانم، به‌راحتی می‌توانم شما را محکوم نمایم. این سخن جوان از غرور و کم‌عقلی و خامی اوست. زیرا هر درختی که بارش (میوه‌اش) بیشتر است، متواضع‌تر و سرش (شاخه‌ها و برگ‌هایش) افتاده‌تر است. ولی در مورد سئوالش که می‌گوید: چگونگی پیدایش جهان از ابتدا تا انتها را کسی نمی‌داند. از یک‌طرف درست می‌گوید، زیرا مردم عامی و عادی جامعه، نمی‌توانند آن‌را درک نمایند. ولی بزرگانی بوده و هستند که نه‌تنها می‌دانند که ابتدا و انتهای آفرینش چگونه بوده و چگونه خواهد شد، بلکه آن مراحل را از ابتدا و انتها با چشمان «اَنوار الهی» خود دیده‌اند (ائمۀ اطهار). و ما باید این موضوع را بدانیم که، اگر ما چیزی را نمی‌دانیم و آن‌را درک نمی‌کنیم، نمی‌توانیم آن‌را رد نماییم و بگویم که وجود ندارد، و کسی هم نمی‌تواند آن‌را درک نماید. این طرز فکر، طرز فکر یک شخص نادان و جاهل و مغرور و ناامید و متعصب می‌باشد.
وقتی جوان می‌دید که استاد به تمامی سئوالاتش جواب کوتاه و خلاصه و دقیق و درست می‌دهد، بعد از جواب‌دادن استاد، سئوالی دیگر فقط با یک «چرا؟» مطرح می‌نمود، و کار را به جایی رساند که به‌هیچ ‌وجه به موضوع و جواب استاد توجه نمی‌کرد، و بلافاصله و حتی قبل از پایان صحبت‌های استاد، سئوال و چرایی دیگر مطرح می‌نمود. استاد دانا، از این موضوع استفادۀ بجا نمود و کاری کرد که جوان با سخن اول خودش مخالفت نماید، به‌طوری‌که جوان عکس حرف اول خود را تأیید کرد. وقتی جوان متوجه شد که چه اشتباهی مرتکب شده است، با پُررویی هر چه تمام‌تر، چرایی دیگر پرسید. استاد در این لحظه گفت: ولی شما نمی‌توانید با «چرا؟» ادامه دهید. جوان با لجاجت هر چه ‌تمام‌تر می‌گفت: نه خیر، اشتباه می‌کنید، می‌توانم، می‌توانم. در این لحظه، همه افرادی‌که شاهد مباحثه مابین استاد دانا و جوانِ دانشجویِ نادان بودند،‌ به این لجاجت و جاهلی جوان،‌ می‌خندیدند.
استاد در آن‌زمان، برای روشن‌شدن این موضوع، و برای آگاه‌کردن جوان جاهل و مغرور و لجباز، یک مثال زد: فرض کن این سئوال و جواب مانند بالارفتن از نردبام تکامل و ترقی است. من یک پله بالا می‌روم، تو از پلۀ قبلی من بالا می‌آیی؛ زیرا تو همیشه از علم و آگاهی و تجربه من استفاده می‌کنی. من که یک‌ قدم بالاتر از تو جای دارم، زودتر از تو به پشت‌بام خواهم رسید؛ زیرا با تجربه و آگاهی که من دارم آینده را دیده، و خود را زودتر به پشت‌بام رسانیده، و از شَر جَهل و نادانی و تعصب و غرور، خلاص می‌شوم. در ‌این‌صورت، قبل از اینکه تو پلۀ بعدی را طی نمایی، نردبام را فشار داده، و پایین می‌اندازم. زیرا با عقل و درایت است که افراد نادان و جاهل و مغرور و لجبازی مثل تو را می‌شود تا آن بالا بُرد، و از آن بالاها پایین انداخت؛ و این‌را باید بدانی که هر چقدر ارتفاع نردبام بالاتر باشد، احتمال زنده‌ماندن کم‌تر است. اینجا منظور این است که، افرادی پا توی کفش بزرگان می‌کنند، و می‌خواهند اَدای بزرگان را درآورند، و از نردبام بزرگان و اساتید بالا بروند، آن‌هم بدون اینکه لیاقت و آگاهی و تجربه و علم و ظرفیت و معرفت مربوطه را داشته باشند، همان افکارِ پلیدشان آنها را از آن بالاها به پایین می‌اندازد، و هر چقدر ارتفاع‌شان و جَهل‌شان بیشتر باشد، مطمئناّ ضررشان هم بیشتر است، ‌و حتی احتمال مرگ هم می‌رود.
وقتی استاد این موضوع را برای جوان دانشجو توضیح داد. جوان دانشجو لبخندی زد، و از استاد به‌خاطر اینکه او را به راه روشنایی و معرفت و حقیقت راهنمایی نموده است، تشکر نمود. در واقع، آن جوان با گفتار استاد دانا، از تاریکی (لجاجت و تعصب و جَهل و نادانی و غرور) به‌سوی روشنایی (دانایی و تواضع و علم و حکمت و معرفت و حقیقت) هدایت شد.
استاد هم از این‌که یک‌نفر دیگر را از تاریکی به روشنایی راهنمایی و هدایت نموده است، از خداوند حکیم و مهربان سپاسگذاری نمود. زیرا مأموریت اساتید خردمند در طریقت دانایی، هدایت سالکینی می‌باشد که در راه مانده‌اند، و راه را گم‌کرده و ناامید می‌باشند، و زمانی‌که حتی یک‌نفر از این سالکین به مقصد و تکامل الهی خود می‌رسد، تمامی فرشتگان آسمان‌ها در عَرش و مَـلکوت الهی به وَجد آمده، و شادی می‌کنند. زیرا، هیچ چیزی در جهان آفرینش، بالاتر از آگاهی و نور نمی‌باشد.

حضرت امام علی می‌فرمایند:
«حکمت و آگاهی به حقایق عالم و امور، چیزی است‌که از خزانه‌های غیب سرچشمه می‌گیرد و ظهور پیدا می‌کند.»
(میزان‌الحکمه – جلد ۲ – صفحه ۴۹۱)

نوشته ی: استاد محمدرضا یحیایی – کتاب داستان های حکمت آموز جامع

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: ۰ میانگین: ۰]

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
پیمایش به بالا