«بودا» در یک آیه، مثالی مطرح کرد:
مرد مسافری، در مزرعهای، به یک ببر برخورد کرد. آن مرد، از ترس پا به فرار گذاشت. ببر به دنبالش میدوید. مرد به پرتگاهی رسید. ساقۀ یک درخت تاک (انگور) وحشی را گرفت، و خود را از لبۀ پرتگاه آویخت تا سقوط نکند. ببر بالای سرش ایستاده و بو میکشید. مرد در حالیکه از ترس میلرزید، به پایین نگاه کرد. ببر دیگری را دید که در اعماق درّه ایستاده بود و سر به بالا داشت و منتظر افتادن مرد بود. فقط ساقۀ درخت انگور (مو)، او را در آن بالا حفظ میکرد.
در همین زمان، مرد دید دو موش، یکی سیاه و دیگری سفید، آرام آرم ساقۀ درخت تاک (انگور) را میجوند. مسافر، خوشۀ انگور خوشمزهای در نزدیکی خودش دید. در حالیکه یک دست بر ساقۀ درخت انگور داشت، با دست دیگر، خوشه انگور میچید. چه خوشمزه بود!
مهم: وقتی به زندگی بزرگان نگاه کنید، در مییابید که، آنها برای اینکه معنی حکمتها و علوم مختلف را به دیگران بیاموزند، آنها را در قالب داستانهای فلسفی عمیق، در عینحال ساده و روان، برای دیگران بازگو میکردند؛ زیرا، داستان هم جذاب است، و هم زمان بیشتری در ذهن به یاد میماند.
در این داستان نیز، منظور از «مرد مسافر در مزرعه، یعنی تمامی انسانهایی که خداوند قادر مطلق آنها را خلق نموده و روی کرۀ زمین فرستاده، و بهصورت مسافری گذرا میباشند. منظور از «ببر» یعنی مرگ، که بهدنبال انسان میآید و ما از آن میترسیم. منظور از «پرتگاه»، یعنی پستی و بلندیهایی که در طول عمرمان با آنها مواجه هستیم. منظور از «ساقۀ درخت تاک (انگور، مو)»، یعنی طول عمر ما و مدت اقامت ما در این جسم خاکی آنقدر کم است که گویی فقط به یک شاخۀ نازک تاک (انگور) بند است. منظور از «آویزان شدن از لبه پرتگاه»، یعنی ما انسانها بین آسمان و زمین معلق هستیم و هیچگونه قدرتی از خودمان نداریم و از قَضا به قَدر الهی پناهنده شدهایم. منظور از «ببری که بالای سر ایستاده»، یعنی وقتیکه ما از عالَم قبل از این دنیا (عالَم ذَر) به این دنیا آمدهایم، دیگر نمیتوانیم به آنجا برگردیم. منظور از «ببر دیگری که در اعماق درّه ایستاده»، یعنی اینکه عالَم پس از این دنیا (عالَم برزخ)، منتظر آمدن مسافر به کامش میباشد و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، خیلی سریع زمانش فرا خواهد رسید. منظور از اینکه «فقط ساقۀ درخت انگور او را در آن بالا حفظ میکند»، یعنی ما انسانها که پا به عرصۀ این جهان مادی میگذاریم، فقط و فقط در همین زمان خیلی کوتاه که خداوند برای ما تعیین کرده، در این جهان گذرا زندگی میکنیم، یک روز میآییم و یک روز هم از آنجا به مکانی دیگر کوچ مینماییم. منظور از «دو موش، یکی سیاه و یکی سفید که آرم آرام ساقۀ درخت مو را میجویدند»، یعنی گذشت شب و روز که آرام آرام میآیند و میروند و روزها، هفتهها، ماهها و سالها را تشکیل میدهند و باعث جویده شدن ساقۀ عمر ما انسانها میشوند و ما را به پیری و مرگ نزدیک میکنند. منظور از «مسافر که خوشۀ انگور خوشمزهای در نزدیکی خودش میبیند»، یعنی انسان مسافر، چشمش، زرق و برق این دنیای فانی و گذرا که مانند سراب و کف روی آب میباشد را میبیند، و از زمان توقف کوتاه خود در این دنیا غافل میشود.
منظور از اینکه «مسافر یک دست بر ساقۀ درخت مو داشت، با دست دیگر خوشه انگور میچید»، یعنی بهجای اینکه انسان مسافر با تمامی قوای خود توشهای برای آخرتش ذخیره کند، بیشتر قوایِ خودش را هم صرف دلبستن به ظواهر و زرق و برق این دنیای فانی و گذرا که مانند سراب و کف روی آب میباشد، میکند. منظور از «چه خوشمزه بود»، یعنی انسان مسافر، خودش را آنقدر سرگرم و غرق در ظواهر و تجملات و زرق و برق دنیا میکند که دیگر دنیای واقعی و آخرت خود را فراموش میکند. در اینحالت، قاعدتاً قبل از اینکه زمان مرگ تعیین شده از سوی خداوند برسد، با یکلحظه غرق شدن در رؤیاها و تخیلات، دستش را از ساقۀ درخت رها کرده و اَجل مُعلقش فرا میرسد؛ اینگونه افراد، نهتنها از این دنیا بهرهای نبردهاند، بلکه آخرت خودشان را هم فدای دنیایشان میکنند. و به قول معروف؛ از اینجا مانده و از آنجا رانده میشوند. این خلاصهای ناچیز از تفسیر این داستان فلسفیِ خیلی عمیق، بود.
استاد حکیم میفرماید:
«انسانهای خردمند و حکیم، دنیا را سکویی برای پرواز بهسوی ملکوت خداوند، قرار میدهند.»
نوشته ی: استاد محمدرضا یحیایی – کتاب داستان های ذن جامع