روزی «بودا» به یک میمون گفت: «بیا شرط ببندیم. اگر خیلی زیرک و دانا هستی، از روی کف دست راست من پرواز کن. در صورتیکه موفق شدی، به امپراتور یشمسبز میگویم که بیاید و با من در غرببهشت زندگی کند تا تو صاحب تاج و تخت او شوی. اما اگر نتوانستی، تنبیهت این خواهد بود که به زمین برگردی، و تا آخر زمان همانجا باشی، و به توبه پردازی.»
میمون به خود گفت: «این بودا هم خوب نادان است. من یکصد و هشت گره پرواز میکنم، در صورتیکه عرض کف دست او فقط چند سانتیمتر است. چگونه نمیتوانم از کف دستش پرواز کنم؟»
میمون از «بودا» پرسید: «مطمئنی که میتوانی به قولی که میدهی وفا کنی؟»
«بودا» جواب داد: البته که مطمئن هستم.
«بودا» دست راستش را که کف آن به اندازه برگ نیلوفر آبی مینمود، پیش برد. میمون چوبدستیاش را پشت گوش قرار داد، با تمام نیرو از جا جست، و به خود گفت: «حالا درست شد؛ پرواز کردم.» چنان بهسرعت مثل فرفره میچرخید، که تقریباً به چشم دیده نمیشد. و «بودا» که با دیدۀ عقل بر او مینگریست، میمون را شبیه سوسکی میپنداشت که روی آب با سرعت به دور خود میچرخد.
میمون بالاخره به پنج ستون سرخرنگ که در آسمان معلقاند رسید، و به خود گفت: «آخر دنیا همینجاست. حالا باید نزد بودا برگردم و بگویم که به وعدهاش عمل کند. تاج و تخت، مال خودم شد.»
همینکه خواست برگردد، به خود نهیب زد که: «یک دقیقه صبر کن. علامتی از خود باقی بگذار، تا مبادا با بودا حرفت شود.» موئی از خود کند و با نَفَس سِحرآمیز بر آن دمید، و گفت: «عوض شو.» مو به چیزی شبیه به قلمموی آغشته به رنگ تبدیل گردید. میمون با همین قلممو، در قسمت پایین ستون وسط نوشت: «دانای بزرگ، همتای بهشت، به این محل قدم گذاشت.» بعد برای آنکه نوعی هتک احترام هم کرده باشد، کنار ستون اول ادرار کرد، و سپس با سرعت و عجله هرچه تمامتر به جایی بازگشت که از آن پرواز کرده بود.
به کف دست بودا که رسید، ادعا کرد: «خوب! حالا برگشتهام. برو به امپراتور یشمسبز بگو کاخها را در بهشت تحویلم دهد.»
«بودا» جواب داد: «ای میمون بوگندی. تو که تمام مدت روی دست من بودی و پرواز نکردی.»
میمون مدعی شد: «اشتباه میکنی. من تا آخر دنیا رفتم. پنج ستون دیدم که در آسمان معلق بودند. روی یکی از آنها چیزی نوشتم. حاضرم اگر میخواهی خودت را هم به آنجا ببرم.»
«بودا» با خونسردی پاسخ داد: «احتیاجی به رفتن نیست. به زیر پایت نگاه کن.» میمون عصبانی با دیدگانی غضبآلود به پایین نظر کرد. دید در قسمت پایین انگشت وسطی بودا نوشته شده: «دانای بزرگ، همتای بهشت، به این محل قدم گذاشت.» از فاصله بین شست و انگشت سمت چپ آن هم بوی تعفن ادرار به مشامش رسید.
مهم: وقتی به زندگی بزرگان نظری اجمالی بیافکنید، متوجه این موضوع خیلی مهم میشوید که، برای تربیت و آگاهکردن شاگردان خود و مخصوصاً برای آزمایشکردن آنها که در چه حد از توانایی خود هستند، از چه تکنیکهایی استفاده میکردند. در ذن، از این داستان بهمنظور نشاندادن عظمت انسان در برابر حیوانات استفاده میشود.
وقتی به این داستان فلسفی، خوب تفکر و تعمق نماییم، به این موضوع میرسیم که بعضی از شاگردان طریقت دانایی، به حدی از علم و توانایی میرسند که ظرفیت کوچکشان نمیتواند آن بار سنگین را در خود نگهدارد؛ لذا در حد انفجارِ کمظرفیتی قرار گرفته، و یکی از صفات رذیله و پست حیوانی، شخص را تحت کنترل خود قرار میدهد، و باعث میشود که شاگرد عقدۀ خودبزرگبینی و کبر و غرور پیدا نماید. در این داستان، منظور از «میمون» همان «شاگرد مغرور» میباشد. در اینحالت است که استاد طریقت دانایی که با نور اِشراق و روشنبینی به همه چیز نگاه میکند، شاگرد مغرور خود را مورد آزمایشِ سختِ روشنبینی و معنوی قرار میدهد. در این داستان، منظور از «بودا» همان «استاد طریقت دانایی که به روشنشدگی و نورِ اشراق و آگاهی رسیده است» میباشد.
وقتی استاد طریقت دانایی، به شاگرد مغرور خود میگوید که اگر بتوانی از روی دست من پرواز کنی و به عالَم ملکوت برسی، من تاج و تخت سلطنت در بهشت را به تو خواهم داد، و به تو لقب استاد میدهم. شاگرد مغرور، پیش خود فکر میکرد که عجب استاد نادانی است، زیرا کف دست استاد فقط چند سانتیمتر است، در صورتیکه شاگرد به اندازه صد و هشت گره (تعداد مُهرههای تسبیح بودیسم) پرواز میکند. منظور از صد و هشت گره این است که، شاگرد در عین اینکه در راه طریقت دانایی قدم گذاشته است، ولی خُلق و خوی حیوانیاش باعث جدایی او از روشنبینی گردیده است.
شاگرد پیش خودش فکر میکرد که هر چیزی را که با چشم معمولی ببینم همان است؛ در صورتیکه، عمق شناختِ استاد طریقت دانایی که به نور اشراق و روشنبینی رسیده است، بهقدری سخت میباشد که میشود گفت ناممکن است. زیرا شاگرد مو میبیند، ولی استاد پیچش مو.
وقتی شاگرد شروع به پریدن و پرواز کردن میکند، در رؤیاهای خود غرق میشود و فکر میکند که به آخر آسمان رسیده است، و در آنجا علامتی میگذارد و حتی هتک حرمت هم میکند و پیش خودش فکر میکند که بازی را برده است. وقتی به نزد استاد برمیگردد، به او میگوید که در امتحان پیروز شدهام. استاد که تا آن لحظه صبر کرده بود، به شاگرد میگوید که نهتنها در امتحان قبول نشدی، بلکه حتی امتحان را هم شروع نکردی. زیرا در همان مکان خودت ایستاده بودی و حرکتی انجام ندادهای. اگر به انتهای داستان توجه کنیم، متوجه این موضوع خیلی مهم میشویم، شاگردانی که صفات رذیله و پست و حیوانی را در خود تقویت میکنند، در سراب و حباب زندگی در عالَم دنیوی و برزخی و معنوی خودشان سیر میکنند. این شاگردان، بهخاطر هتک حرمت به اساتید طریقت دانایی، نهتنها به مراحل عالیه نمیرسند، بلکه در قعر چاه جهل و نادانی خود افتاده، و هیچگاه نمیتوانند از آن به سلامتی بیرون آیند.
از این داستان فلسفی و خیلی جالب، درس طریقۀ درست آموختن و درست امتحاندادن را میآموزیم. و یاد میگیریم که نباید ظواهر دنیا، ما را فریب دهد، و باعث نابودی و پشیمان شدنمان چه در دنیا و چه در آخرت گردد. همچنین، به ما میآموزد که حتی در راه طریقت دانایی، شیطان در کمین است و نمیگذارد که انسانها به تکامل و آگاهی الهی خود برسند. در واقع، نَفْس اَماره انسان یا شیطان درون، راه دور را نزدیک، و راه نزدیک را دور نشان میدهد. همچنین، روز را شب، و شب را روز به ما جلوه میدهد.
استاد حکیم میفرماید:
«هر کسیکه لباسِ کبر و غرور و خودخواهی و منیّت را از تنش درآورد، و با توکل به خدا، و جهت کسب رضایتِ خداوند متعال، بجای آن، لباسِ خدمتگذاری به مردم (مؤمنین و بندههایِ خوب خدا) را بپوشد؛ خداوندِ بخشنده و مهربان، لباسِ عافیت و عزّت و احترام و سلامتیِ «جسمی، ذِهنی و روحی» را در دنیا و آخرت، نصیبش میگرداند.»
استاد حکیم میفرماید:
«ادب، میوهای از درختِ به ثمر رسیدۀ حکمت است.»
استاد حکیم میفرماید:
«دام شیطان بسیار خطرناک و فریبنده میباشد.»
استاد حکیم میفرماید:
«انسانهای ضعیفالنفس میگویند:«انسان، جایزالخطاست.» ولی انسانهای وارسته و پرهیزکار میگویند: «انسان، ممکنالخطاست.»»
نوشته ی: استاد محمدرضا یحیایی – کتاب داستان های ذن جامع