یقین و تسلیم
یقین یعنی بندبندِ تو را از هم جدا کنند، حقیقت یگانه وجود دارد. هیچ شک و تردیدی هم در آن نیست.
یقین یعنی شما به درجهای رسیدی که همه چیزت را واگذار به خدا کردی. نفسی دیگر وجود ندارد.
هیچ ذهن تصمیم گیرندهای وجود ندارد. کاملاً در اختیار خدا هستی. برای همین خداوند میفرماید: اگر کسی به این مرحله رسیده، دستش من هستم. چشمانش من هستم. گوشهایش من هستم. زبانش من هستم. پاهایش من هستم. این حرفها یعنی چه؟
یعنی خداوند است که آن فرد را راه میبرد. این خداست که از چشمان آن فرد نگاه میکند. این خداست که دارد میشنود. این خداست که دارد تاثیر میگذارد، شخص نیست. ظاهر، ظهور و تجلی آن شخص است. کالبدش است میرود و میآید. ولی در حقیقت خداست که همه این کارها را انجام میدهد.
خداوند است که کالبد را در اختیار گرفته است. خدا هم که اشتباه و گناه نمیکند. پس دقیقاً اطلاق معصوم به آن شخص تسلیم شده عاقلانه است. اولاً هیچ خطایی صورت نمیگیرد چون کل مطلق است. خودش صاحب اختیار کل هستی است. هم عالَم مطلق است هم عالِم مطلق است.
و حالا افرادی مثل ما که در آن حد نیستیم، چه کار باید بکنیم؟! تا آنجایی که میشود باید پیش برویم. تا هرجایی که شد، باید تسلیم شویم. نباید درجا بزنیم. چون اگر این کار را بکنیم یعنی بازندهایم.
چون ذهن برای ما نجات بخش نیست. نجات بخش فقط خداست. فقط حق مطلقه است. هیچ نجات بخش دیگری وجود ندارد. نه زور است و نه اجبار. خود شخص باید تصمیم بگیرد که میخواهد نجات پیدا کند یا نه؟ نجات با تسلیم محقق میشود. فقط!
هر چقدر تسلیم بیشتر شود، شما به مرحله یقین نزدیکتر خواهید شد. نهایت معصومیت مال کسی است که مطلقاً تسلیم است. یعنی در تمام ۲۴ ساعت و در تمام ماجراهایش تسلیم است.
آیهای در کتاب قرآن وجود دارد که میگوید: “ان الله اشترا من المومنین انفسهم و اموالهم” خداوند اموال و جانهایشان را میخرد. جان و مال انسانها که مال خود خداوند است، پس چگونه میخرد؟!
عجب معامله گر خوبیست. خودش داده و خودش هم میگوید که میخرم.
شخصی که زرنگ است، سریع تسلیم میشود و خود را برای خدا میفروشد. به خاطر اینکه ضرر نکند. شما میخواهید خودتان را به چه کسی بفروشید؟ به آدمها؟! به فکر؟! به ذهن؟!
اینها دوزار نمیدهند. فقط سوء استفاده میکنند. به کدام اندیشه؟!
به خودش بفروش. به صاحب هستی. همه چیزت را به او بده. راحت میشوی. نفس راحت میکشی. چرا؟ چون که از این به بعد خدا باید حواسش به مال خودش باشد. کالبد موجودمان و زندگیمان همه در اختیار خداوند قرار گرفته است.
پس هر اتفاقی بخواهد برای ما بیفتد، صاحبش باید دنبالش برود. صاحب اصلی باید حواسش باشد. مثلاً غذای شخص به موقع برسد. رزقش را به موقع بدهید. اتفاقاتی که برای او میافتد را به موقع حل کنید. پزشک به موقع برایش بیاورید. مگر اینطور نیست؟
برای همین کسانی که خودشان را به خدا نفروختند، ضرر میکنند. ولی انسانی که خودش را تسلیم خدا کرده است و مُهر خدا را بر پیشانی خود زده است، میگوید که: هر اتفاقی برای من بیفتد باید بروم صاحب اصلی را پیدا کنم و صاحب اصلی باید بیاید و احقاق حق کند.
اینطور که بشود خیال شخص تسلیم شده راحت است.
و بدان که بهترین لذتها را فقط این افراد میبرند. چون فکر و خیال ندارند. فکر و خیالی که دیگران دارند را این افراد ندارند.
دیگران که هنوز خودشان را به خدا نفروختهاند، باید بروند دنبال نان. خودش باید برود دنبال حل کردن مسائل. اصلاً نمیتواند اسم خدا را بیاورد. که چه رابطهای با او میتواند داشته باشد، چون هنوز بنده خدا نیست. آن شخص بنده ذهنش است. خدا هم به آن شخص میگوید که بنده هر که هستی برو و از آن بخواه. برای همین است که دعای خیلی از افراد مستجاب نمیشود.
بنده به کسی میگویند که حرف چه کسی را گوش میدهد. حرف پول موفقیت و شهرت را گوش میدهد! فقط حرف زیبایی را گوش میدهد! من باید زیبا باشم!
این شخص بنده این چیزهایی است که گفته شد. شما به خداخدا گفتنش توجه نکنید. اینها واژه، کلمه و صدا هست که از دهانش بیرون میآید.
واقعیت بندگی شخص مال کیست؟ آن کل هستی! آن حقیقت مطلق! آن خدای حقیقی!، اگر کسی صدایش کند به آنی جوابش را میدهد و این هم زمانی است که خودش را به او فروخته باشد یعنی عبد خدا شده باشد.
یعنی شخص در خلوت خود با خدا معامله کند و به او بگوید که من خودم را به تو فروختم.
در ضمن این عمل باید زود انجام شود اگر زرنگ است. چون هر لحظه ممکن است که قلب فرد بگیرد و بمیرد بدون آنکه معاملهای انجام داده باشد. چه کسی خرید؟! چه کسی فروخت؟! هیچکس!!! شخص معامله نکرده مرد.
سریع معامله را انجام دهید. یک کلمه است! در خلوت خودتان بگویید که: ای خدای هستی بخش، ما با تو معامله میکنیم و از این به بعد هر کاری دلت خواست انجام بده و من فقط تسلیم توام. و این کار باید واقعاً از صمیم قلب باشد. این آدم نانش در روغن است. این شخص از همین لحظه در بهشت است. نه اینکه بمیرد و سپس به بهشت برود.
از همین جا دردسرهای ذهن را ندارد. آرامش دارد.
آرامش حقیقی فقط اینگونه به دست میآید. هیچ جور دیگری به دست نمیآید. تنها فقط پای خدا را وسط کشیدن باعث آرامش میشود.
مسعود ریاعی