یکروز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: واقعاً عجیب است. درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی، زندگیات بدتر شده! نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم؛ اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچچیز بهتر نشده! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود؛ و نمیفهمید چه بر زندگیاش آمده است. اما نمیخواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد. روزها به این موضوع فکر کرد، تا بالاخره جوابش را یافت. روز بعد که دوستش به دیدنش آمده بود، گفت: در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور اینکار را میکنم؟ اول تکهای از فولاد را بهاندازه جهنم حرارت میدهم تا سُرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پُتک را برمیدارم و پشتسرهم بر آن ضربه میزنم، تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آنرا در ظرف آب سرد فرو میکنم، تا جاییکه تمام این کارگاه را بخار آب فرا میگیرد. فولاد بهخاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید اینکار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم. «یکبار کافی نیست». آهنگر مدتی سکوت کرد، سپس ادامه داد: «گاهی فولادی که به دستم میرسد، این عملیات را تاب نمیآورد. حرارت و پُتک سنگین و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد». آنگاه مکثی کرد و ادامه داد: «میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پُتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفتهام و گاهی بهشدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیدهشدن رنج میبرد. اما تنها چیزیکه میخواهم این است: «خدای من! از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی به خود گیرم. با هر روشی که میپسندی ادامه بده. هر مدت که لازم است ادامه بده. اما “هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن”».
