یکی از معلمان «اوکیناوا» که گاهگاهی نزد وی درس میآموختم ، استاد «ماتسو مورا» بود. در مورد ایشان داستان معروفی وجود دارد، مبنی بر اینکه وی چگونه استاد دیگری را در یک مبارزه، بدون اینکه ضربهای به وی بزند، شکست داد. این داستان تا آن حدی شهرت دارد که اکنون به افسانهای مُبدل گشته است. لذا من (گیچین فوناکوشی) تصمیم دارم آنرا مجدداً نقل کنم، چون این داستان مثال بینظیری از معنای واقعی کاراته است.
پس بگذارید از مغازۀ سادۀ مردی اهل «ناها» شروع کنیم. این مرد از راه حکاکی نُقوش بر روی وسایل مورد استفادۀ روزمره امرار معاش میکرد. با اینکه از مرز چهل سالگی گذشته بود، اما هنوز در اوج مردانگی و شجاعت بود. گردن او به بزرگی گردن گاو نر بود، عضلات وی در زیر کیمونوی آستین کوتاهش گره خورده بود، گونههای پُر و پوستی آفتاب سوخته به رنگ مس داشت. با اینکه صنعتگر سادهای بود، اما واضح بود که نمیشد وی را دستکم گرفت.
روزی مردی با نشانههایی کاملاً متفاوت وارد مغازه وی شد؛ اما معلوم بود او نیز روحیهای جنگده داشت. او از حکاک جوانتر بود. ممکن بود سن او در حدود بیست ساله بهنظر آید، اما مطمئناً بیشتر از سیسال نداشت. با اینکه جثهاش به تنومندی جثه مرد صنعتگر نبود، اما با این حال گیرا بود. قد وی بسیار بلند، حداقل یکمتر و هشتاد و دو سانتیمتر بود، اما بیشترین چیزی که در وی جلب نظر میکرد، چشمهایش بود که مانند چشمان عقاب، تیز و نافذ بودند. وقتی وی وارد کارگاه کوچک حکاک شد، رنگ پریده و دلشکسته بهنظر میآمد. با صدای خفیفی از حکاک خواست تا بر روی کاسه چُپق بلندش طرحی را حکاکی کند.
هنگامیکه او چپق را در دست گرفت، حکاک با لحنی بسیار مؤدبانه، به این دلیل که واضح بود حکاک به طبقه اجتماعی پایینتری نسبت به مراجعه کنندۀ خود تعلق داشت، گفت: «ببخشید آقا، شما استاد «ماتسو مورا»، معلم کاراته نیستید؟»
آن مرد مختصر پاسخ داد: «بله ،چطور مگه؟»
حکاک گفت: «آه میدانستم که اشتباه نکردهام. مدتهاست که میخواهم کاراته را نزد شما بیاموزم.»
استاد خیلی سریع و کوتاه پاسخ داد: «ببخشید ولی من دیگر تدریس نمیکنم.»
اما حکاک با پافشاری گفت: «شما خود به رئیس طایفه درس میدهید، اینطور نیست؟ همه میگویند که شما بهترین معلم کاراته در کشور هستید.»
استاد با تلخی جواب داد : البته به وی درس دادهام، اما معمولاً به دیگران درس نمیدهم. اگر راستش را بخواهید، دیگر به رئیس طایفه هم درس نمیدهم»؛ و بعد فریاد زد: «من از کاراته خسته شدهام!»
حکاک فریاد زد: «چه چیز عجیبی میگویید! چطور ممکن است مردی با مقام شما، از کاراته خسته شده باشد؟ ممکن است لطف کنید و دلیلش را به من بگویید؟»
استاد غرولند کنان گفت: «اصلاً برای من اهمیتی ندارد که به رئیس طایفه، کاراته یاد بدهم یا نه، در واقع سعی در آموختن کاراته به وی، سبب از دست دادن کارم شد.»
حکاک گفت: «نمیفهمم، همه میدانند که شما بهترین معلم کاراته هستید. اگر شما به او درس ندهید، چه کسی این کار را می کند؟ مسلماً هیچکس نمیتواند جای شما را بگیرد.»
استاد «ماتسو مورا» جواب داد: «اتفاقاً همین شهرت من سبب شد که سِمت مربّی وی به من داده شود؛ ولی ایشان شاگرد بیاعتنایی بود، و از بهبود تکنیکهایی که بهکار میبرد نیز غفلت میکرد، و علیرغم سعی و تلاش من، تکنیکهای او ناپخته و خام باقی ماند. بله، اگر میخواستم، میتوانستم به آسانی به او بیاموزم؛ اما هیچ سودی به حال وی نداشت؛ بنابر این، بهجای آن، نقاط ضعف او را به وی گوشزد کردم، و سپس به وی جسارت دادم تا با تمامی قدرتش به من حمله کند، او فوراً با یک لگد دوبله «نیدان گِری» حمله کرد. باید بگویم ضربه ماهرانهای بود؛ ولی فکر نمیکنم احتیاجی باشد به شما بگویم که فقط یک آماتور ممکن است در مقابل حریفی قرار بگیرد و با لگد دوبله حمله را شروع کند، در حالیکه میداند حریفش به مراتب بهتر از اوست.
تصمیم گرفتم از این اشتباهش کمک بگیرم، و به وی درسی بدهم که محتاج آن بود. همانطور که میدانید یک مسابقه کاراته، مسئله مرگ و زندگی است؛ و وقتی شما اشتباه بزرگی مرتکب شوید کارتان تمام است، و جبران خطا نیز غیر ممکن. شما بهخوبی اینها را میدانید، ولی اینطور که معلوم شد، وی از این مسئله اطلاعی نداشت. بنابر این، به این امید که واقعیت امر را به وی نشان بدهم، لگد دوبله وی را با تیغه دست خود دفع، و وی را نقش بر زمین کردم؛ اما پیش از زمین خوردن او، تنه محکمی به وی زدم. سرانجام بدن وی در فاصله پنج متری، مانند تودهای از گوشت، بر زمین افتاد.»
حکاک پرسید: «آیا وی به سختی مجروح شده بود؟»
استاد گفت: «شانه، دست و پا و محلهایی که با تیغه دست من ضربه وارد آمده بود، همه سیاه و کبود شده بودند.»
استاد چند لحظهای ساکت ماند، وسپس ادامه داد: «برای مدت زیادی، حتی نمیتوانست از زمین بلند شود.»
حکاک فریاد زد: «چه فاجعهای، حتماً شما توبیخ شُدید، اینطور نیست؟»
استاد گفت: «البته؛ به من دستور داده شد تا آنجا را ترک کنم، و تا اطلاع ثانوی آفتابی نشوم.»
حکاک غرق در افکار خود گفت: «که اینطور، اما او حتماً شما را میبخشد.»
استاد گفت: «فکر نمیکنم، با اینکه این ماجرا بیش از صد روز پیش اتفاق افتاد، من خبر دیگری از او ندارم. اینطور که به من گفتهاند، از دست من خیلی عصبانی است، و میگوید که خیلی از خود راضی هستم. نه، شک دارم که مرا ببخشد.»
استاد غرولند کنان گفت: «اصلاً! اگر از ابتدا سعی نکرده بودم به وی کاراته بیاموزم، برای من خیلی بهتر بود. در حقیقت، بهتر بود من خودم هم هیچگاه کاراته یاد نمیگرفتم!»
حکاک گفت: «عجب حرف احمقانهای! زندگی هر کس فراز و نشیبی دارد.» سپس افزود: «حال که نمیخواهی به وی درس بدهی، چرا به من درس نمیدهی؟»
استاد «ماتسو مورا» در پاسخ گفت: «نه! من تدریس را کنار گذاشتهام. چرا مردی به شهرت تو، بهعنوان یک متخصّص، میخواهد از من درس بگیرد؟» استاد حقیقت را میگفت. زیرا حکاک در هنرهای رزمی «ناهاته»و«شوریته» شهرت زیادی داشت.
حکاک جواب داد: «شاید دلیل چندانی نباشد، ولی حقیقتاً میخواهم بدانم که شما چطور کاراته درس میدهید.»
آیا در حالت پاسخ حکاک چیزی بود که سبب عصابانیت استاد شد؟ آیا فکر اینکه معلم رئیس طایفه امکان دارد معلم حکاک شود، او را ناراحت کرد؟ استاد مانند بسیاری از مردان جوان، زود رنج بود؛ با عصابانیت فریاد زد: «چقدر کلّهشقی! چند دفعه باید به تو بگویم، من نمیخواهم کاراته درس بدهم!»
حکاک با لحنی که به مؤدبی آغاز گفتگو نبود گفت: «در آنصورت اگر نمیخواهی به من درس بدهی، آیا از مسابقه دادن با من هم امتناع میورزی؟»
استاد «ماتسو مورا» با ناباوری پرسید: «چه میگویی؟ تو میخواهی با من مسابقه بدهی؟ با من؟!»
حکاک گفت: «دقیقاً! چرا که نه؟ در مسابقه، اختلاف طبقاتی مطرح نیست. بهعلاوه، چون شما دیگر به رئیس طایفه درس نمیدهید، نیازی به کسب اجازۀ وی ندارید. من به شما اطمینان میدهم که از پاها و شانههایم بهتر از رئیس طایفه مراقبت کنم.» در این موقع کلمات و لحن صدای حکاک گستاخانه و اهانتآمیز بود.
استاد گفت: «میدانم که تو در کاراته مهارت زیادی داری، اما نمیدانم تا چه اندازه مهارت داری. فکر نمیکنی پایت را از گلیم خودت فراتر گذاشتهای؟ موضوع زخمیشدن و یا نشدن نیست؛ بلکه بیشتر مسئله مرگ و زندگی است. آیا برای مرگ حاضری؟»
حکاک پاسخ داد: «من برای مرگ آمادگی کامل دارم.»
استاد گفت: «پس من هم خوشحال میشوم به شما کمک کنم؛ البته هیچکس از آینده خبر ندارد؛ ولی یک مَثَل قدیمی میگوید: اگر دو ببر با هم بجنگند، بهطور حتم یکی زخمی و دیگری کشته میشود. بنابر این، تو چه پیروز شوی و چه شکست بخوری، به هر حال با بدن سالم به خانه بر نمیگردی.» در خاتمه، استاد گفت: «انتخاب وقت و محل جدال را به تو واگذار میکنم.»
حکاک ساعت پنج صبح روز بعد را پیشنهاد کرد، و استاد آنرا پذیرفت. محلی که برای انجام این مسابقه بر آن توافق شد، قبرستانی در قصر «کین بو» در پشت قصر «تاما» بود.
رأس ساعت پنج صبح، این دو نفر در فاصله ده متری رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. حکاک نخستین حرکت را انجام داد و فاصله را به نصف رساند، در این هنگام مشت چپ خود را با حالت «گِدان» بهطرف جلو آورد و مشت راستش را در پهلوی راست خود نگهداشت. استاد «ماتسو مورا» که تازه از روی تخته سنگی که بر آن نشسته بود بلند شده بود، رو در روی حریف خود در حالت طبیعی «شیزن تای» در حالیکه چانهاش را روی شانۀ چپش گذاشته بود، ایستاد.
حکاک از حالتیکه حریف به خود گرفته بود، گیج شده بود، فکر کرد مبادا استاد «ماتسو مورا» عقل خود را از دست داده است. چون او چنان حالت خاصی از نبرد به خود گرفته بود که بهنظر میآمد شانس هر گونه دفاعی را از خود سلب کرده است. حکاک آمادۀ حمله شد. در این لحظه، استاد با چشمهای نافذش در عمق چشمهای حریف خیره شد. حکاک از نیرویی صاعقهوار واخورد و به عقب افتاد. استاد «ماتسو مورا» کوچکترین تکانی نخورده بود و در همان جای قبلی و ظاهراً بدون دفاع ایستاده بود.
پیشانی حکاک عرق کرده بود، و زیر بغلش خیس شده بود، و حس میکرد که قلبش بهطور غیر عادی تند میزند. حکاک روی تخته سنگی که در نزدیکی وی بود، نشست. استاد هم همین کار را کرد. حکاک غرولند کنان به خود گفت: «چه اتفاقی افتاد؟ چرا خیس عرق شدهام؟ چرا قلبم این چنین تند میزند؟ ما که هنوز کوچکترین ضربهای رد و بَدل نکردهایم !»
سپس صدای استاد را شنید که میگفت: « هی! زودباش! آفتاب طلوع میکند، بیا تا طلوع آفتاب تمامش کنیم!»
هر دو مرد برخاستند، و استاد «ماتسو مورا» دوباره همان حالت طبیعی قبل را به خود گرفت. حکاک با خود تصمیم گرفت که این بار حمله را کامل کند؛ لذا بهطرف حریف جلو رفت؛ ده متری، بعد هشت متری … پنج متری …. سه متری و سپس توقف کرد. نمیتوانست جلوتر برود. نیروی نامرئیی که از چشمان استاد ساطع میشد، وی را میخکوب کرد. چشمانش برق خود را از دست داد، و تشعشع چشمان استاد باعث شد که وی مبهوت و بیحرکت آنجا بایستد. در عین حال، کاملاً عاجز بود از اینکه چشم از چشم وی بردارد؛ احساس میکرد که اگر چشم بردارد، حتماً اتفاق هولناکی خواهد افتاد.
چطور میتوانست خودش را از این وضعیت ناگوار برهاند؟ ناگهان فریاد بلندی کشید. یک «کیای»(kiai) که صدایی شیه «یاک!» داشت، و صدا در قبرستان پیچید، و انعکاس آن از کوههای اطراف برگشت. اما استاد «ماتسو مورا» هنوز بیحرکت ایستاده بود. با دیدن حالت استاد، حکاک بار دیگر با ناباوری و ترس عقب رفت. استاد «ماتسو مورا» لبخندی زد و گفت:
«موضوع چیست؟ چرا حمله نمیکنی؟ با داد کشیدن که نمیتوان جنگید!»
حکاک پاسخ داد: «نمیفهمم، تا بهحال نبردی را نباختهام و حالا …» و پس از لحظهای سکوت، سرخود را بلند کرد و به استاد گفت: «بله، بیایید ادامه دهیم! نتیجۀ مسابقه از حالا معلوم است، این را میدانم، به هر حال بیایید تمامش کنیم. اگر مسابقه را تمام نکنیم، آبروی من خواهد رفت، و در آنصورت ترجیح میدهم بمیرم. به شما اخطار میکنم، من تا آخر میجنگم.»
استاد «ماتسو مورا» پاسخ داد: «خوب، شروع کن!»
حکاک در حالیکه حمله میکرد گفت: «پس من را ببخش.» در این حال، استاد «ماتسو مورا» فریاد بلندی (کیای)کشید، که در گوش حکاک مانند غرش رَعد بود. همانطور که برق چشمان استاد قبلاً وی را از حرکت باز داشته بود، حالا صدای او چنین کرد. حکاک دریافت که نمیتواند تکان بخورد. آخرین تلاش مذبوحانهاش را برای حمله انجام داد، اما شکست خورد و نقشِ زمین شد. چند متر آنطرفتر، زیر نور خورشید که تازه طلوع کرده بود، سرِ استاد برق میزد. استاد در مقایسه با حکاکِ از پای در آمده، مانند شاهانِ خدایگونۀ قدیمی بود که دیو و اژدها را میکشند.
حکاک بیچاره نالید: «تسلیم میشوم! تسلیم میشوم!»
استاد «ماتسو مورا» فریاد زد: «چی گفتی! استادان که اینطور حرف نمیزنند!» حکاک در حالیکه بلند میشد، گفت: «به مبارزه خواندن تو از حماقتم بود، نتیجه از اول معلوم بود. واقعاً شرمندهام. مهارت تو و من، قابل مقایسه نیست.»
استاد «ماتسو مورا» با ملایمت جواب داد: «اینطور نیست، روح جنگی تو عالی است، و من حدس میزنم که تو مهارت زیادی داری. اگر ما واقعاً جنگیده بودیم، امکان داشت که شکست بخورم!»
حکاک گفت: «برای دلخوشی من چنین میگویی، حقیقت این است که وقتی به تو نگاه کردم، کاملاً ناتوان شدم. آنقدر از چشمهای تو هراسان شدم که روح جنگی خود را از دست دادم.»
صدای استاد ملایمتر شد، سپس گفت: «شاید، اما اینرا میدانم که تو مصمّم بودی در این پیکار پیروز شوی، و من به همان اندازه مصمّم بودم که در صورت شکست، بمیرم؛ تفاوت ما این بود.»
سپس ادامه داد: «گوش کن، وقتی دیروز به مغازۀ تو آمدم، از اینکه رئیس طایفه من را توبیخ کرده بود، ناراحت بودم. وقتی تو مرا به مبارزه طلبیدی، باز نگران شدم؛ اما وقتی تصمیم گرفتم که مبارزه کنیم، تمام نگرانیهایم برطرف شد؛ متوجه شدم که مسائل جزئی، ذهنِ مرا مشغول کرده بود. (مسئلۀ تهذیب تکنیک، مهارت من در تدریس، و مسئلۀ دلخوشکردن رئیس طایفه) فکرم این بود که مقام خود را حفظ کنم.
امروز عاقلتر از دیروز هستم. من یک انسانم، و انسان ممکنالخطاست؛ بنابر این، نمیتواند کامل باشد. انسان پس از مرگش، به عنصرهایی مانند: زمین، آب، آتش، باد و هوا مُبدل میگردد. جسم از بین میرود؛ همه چیز مُبدل میگردد. ما مثل بَذر چمن یا درختان جنگل، خلقتهای جهان، جوهر و روح دنیا هستیم؛ روح دنیا نه آغاز دارد و نه پایان. پوچی تنها مانع زندگی است.»
با گفتن این کلمات، استاد «ماتسو مورا» ساکت شد. حکاک نیز ساکت بود و در مورد درس ارزشمندی که به وی داده شده بود، میاندیشید. سالها بعد، هرگاه با دوستان خود در این باره صحبت میکرد، همیشه از حریف قدیمی خود، با شور و شوق تقدیر، و بهعنوان مردی با عظمتِ واقعی یاد میکرد.
در مورد استاد «ماتسو مورا» باید گفت که، چندی نگذشت که وی مجدداً مقام سابق خود را بهعنوان معلم خصوصی رئیس طایفه بازیافت.
مهم: وقتی به زندگی بزرگان نظر اجمالی بیاندازید، متوجۀ این موضوع خیلی مهم میشوید که؛ آنها همزمان در سه وادی «کالبد جسمانی، کالبد ذهنی، و کالبد روحانی» مشغول انجام دادن تمرینات مربوطه بودهاند، و هیچگاه از آنها رویگردان نبودند.
وقتی به داستان واقعی بالا بیشتر تعمق نماییم، متوجۀ چندین نکتۀ ظریف و آموزنده میشویم:
اول اینکه؛ هر کسی صلاحیت شاگردی کردن در مقابل استادِ حکیم را ندارد. در واقع، اساتید وارستۀ هنرهای رزمی، از تکنیکهای آموزشی خاصی استفاده مینمایند؛ و اگر شاگردان نتوانند با کالبد ذهنی استادشان رابطه برقرار نمایند، نمیتوانند به مدارج و تکنیکهای پیشرفته دسترسی پیدا نمایند، و در نهایت از محیط آموزشی و استادشان دور خواهند شد. در اینجا نیّت پاکِ الهی مدّ نظر است.
دوم اینکه؛ انسانها هر چقدر هم که از لحاظ کالبد جسمانی قوی باشند، و تکنیکهای زیادی را بلد باشند، نمیتوانند با اساتیدی که از لحاظ کالبد ذهنی قوی هستند مبارزه نمایند. در واقع، از بزرگترین اشتباهات شاگردان هنرهای رزمی این است که، آنها فکر میکنند با یاد گرفتن و تمرینکردن چندین تکنیک دست و پا بهصورت ضربه و دفاع و حملهکردن، میتوان به حریف مقابل غلبه کرد. در صورتیکه در هنرهای رزمی، سه وادی وجود دارد: وادیِ «جسمی، ذهنی و روحی.» شما باید این موضوع را مدّ نظر داشته باشید که تکنیکها و تمرینات و مبارزات در هر وادی، شرایطِ مخصوص به خودش را دارد. یعنی هر گاه کسی در وادی «جسمانی» به تجربه و پختگی رسید، فقط میتواند با همرزمان همسطح خود مبارزه نماید. و هر گاه کسی در وادی «ذهنی» به تجربه و پختگی رسید، فقط میتواند با همرزمان همسطح خود مبارزه نماید. و هر گاه کسی در وادی «روحی» به تجربه و پختگی رسید، فقط میتواند با همرزمان همسطح خود مبارزه نماید.
در واقع، کسانیکه در سه وادی «جسمی»، «ذهنی» و «روحی» به استادی و پختگی و تجربه رسیده باشند، میتوانند خیلی راحت دیگران را شکست بدهند. و این موضوع را باید در نظر گرفت که، این اساتید وارسته، زمانیکه به درجات والایِ سهگانۀ (جسمانی، ذهنی و روحانی) میرسند، از صدمهزدن به دیگران خودداری مینمایند. زیرا، یکی از شرایط پیشرفت آنها به مدارج والای هنرهای رزمی، همانا تکامل انسانیت بههمراه تقوایِ الهی، در حالت خُضوع کامل در مقابل خداوند قادر مطلق میباشد (خودشناسی و خداشناسی).
سوم اینکه؛ شاگردان هنرهای رزمی، زمانیکه میخواهند مبارزه نمایند، فقط میخواهند در مبارزه پیروز شوند، و در همه حال به فکر بُرد و باخت و مخصوصاً آبرویشان هستند. ولی اساتید هنرهای رزمی، هیچگاه مبارزه نمیکنند؛ و زمانیکه مبارزه را قبول میکنند، موضوع آنرا به دیدۀ مرگ و زندگی مینگرند.
در انتها مشخص است که نتیجۀ مبارزه چیست؟! شاگرد میبازد، زیرا بهخاطر هوا و هوس، فقط با جسم خود میجنگد؛ ولی استاد، بهخاطر مرگ و زندگی با تمام کالبد خود (جسمی، ذهنی، و روحی) در راه رضای خداوند قادر مطلق و برای حقانیت مبارزه میکند؛ در اینصورت پیروزی در همۀ حالتها با کسی است که در تمامی «شرایط، مکان، و زمان»، خداوند را مدّ نظردارد.
چهارم اینکه؛ انسانهای وارسته نمیگذارند که هیچگاه نگرانیها و مسائل جزئی ذهنشان را مشغول نماید. زیرا، در زمانهایی که ذهن بوسیلۀ مسائل جزئی و پیش پا افتاده و بیهوده اشغال میگردد، شخص نمیتواند به مسائل بزرگتر و مهمتر و ضروریتر که همانا «خودشناسی» و «خداشناسی» میباشد، بپردازد. در این زمان است که شخص در وادی دنیوی و مِلکی و مادی (تاریکی، جهل و نادانی) گیر میکند و از وادی آخرت و ملکوتی و معنوی (روشنایی، حکمت، آگاهی و نور) دور میماند. پس تا دیر نشده، زنجیرهای مِلکی خود را باز کنید تا سبکبال به وادی ملکوتی پرواز کنید. به قول معروف؛ از فرش به عَرش پَرکشیدن.
پنجم اینکه؛ تکنیکی که استاد «ماتسو مورا» در مبارزه با مرد «حکاک» بکار برد، جزء تکنیکهای «ذهنی» در هنرهای رزمی، میباشد. بهدلیل اینکه این تکنیک جزء اَسرار است و نباید آنرا بهرشتۀ تحریر در آورد، از نوشتن آن خودداری مینماییم. آیا میدانید دلیل آن چیست؟! یکی از دلیلهای آن این است که، این تکنیکها باید بهدست کسانی برسد که به «شریعت» و «طریقت»، «ظرفیت» و «معرفت»، «حکمت» و «حقیقت»، و «نورِ» الهی رسیده باشند. زیرا اگر اینگونه تکنیکها و حتی تکنیکهای پیشرفتهتر از آن بهدست انسانهای پَست و مادی برسد، مطمئن باشید که اجتماع ما از دست اینگونه افراد، روی امنیت و آسایش و آرامش را نخواهد دید؛ و مال و جان و ناموسمان، هر لحظه در معرض خطر اینگونه افراد خواهد بود. پس، قبل از اینکه بهفکر بهدست آوردن اینگونه نیروها باشید، باید بهفکر کسب «شریعت» و «طریقت»، «ظرفیت» و «معرفت»، «حکمت» و «حقیقت»، و «نورِ» الهی باشید. چهبسا خیلی از افراد، خود را به کام نیستی بردند تا به نیروهای خارقالعاده دسترسی پیدا کنند، و نه تنها نتوانستند به آن برسند، بلکه جان و مال و انسانیت خود را هم بر سر این راه ناشناخته گذاشتند. و چهبسا افرادیکه با «پاکی» و «صداقت» و «صبر» و «استقامت» و «تواضع»، به وادیِ «شریعت» و «طریقت»، «ظرفیت» و «معرفت»، «حکمت» و «حقیقت»، و «نورِ» الهی پرداختند، و خداوندِ قادر مطلق و حکیم دانا و توانا، از نیّت پاک آنها با خبر بوده، و به آنها علاوه بر ملکوت و آخرت نیکو (بهشت)، نیروهای مافوق و خارقالعادۀ دنیوی هم داده است. این افراد، به هیچوجه ممکن از نیروهای خودشان سوء استفاده نمیکردند، و تنها در بعضی از موارد که خداوند حکیم به آنها دستور میداد، برای مأموریت الهی، آنهم با نیرو و رضایت خالص الهی، از آن نیروهای خارقالعاده استفاده میکردند. برای دانستن بیشتر این موضوع، میتوانید به کتابهای بسیار مفید و ارزشمند و گرانبهای «قصص قرآن» و «معجزات پیامبران و ائمه اطهار» مراجعه کنید، و بیشترین فیض را ببرید؛ انشاءالله.
حضرت امام علی میفرمایند:
«کسی را به پیکار دعوت نکن. اما اگر تو را به نبرد خواندند، بپذیر. زیرا آغازگر پیکار تجاوزکار، و تجاوزکار شکست خورده است.»
نوشته ی: استاد محمدرضا یحیایی – کتاب ذن جامع