پیرمردی تنها، در باغی آرام، اندیشههای گذشتهاش را بهخاطر میآورد. به دُرنای سفیدی میاندیشید که در تمام طول زندگی خود، پرندهای همچون او با آن حرکات موزون و وقار و زیبایی، ندیده بود.
درست صبح زود بود. آفتاب تازه از میان کوهها سر بیرون آورده و پرتو افکنی مینمود. ناگهان پرندهای سفید همچون برف از دور ظاهر شد، و با تأنی، خود را به پشت درختی مخفی نمود. پیرمرد با دیدن درنا مقداری غذا برای وی پرتاب کرد و درنا پیشنهاد دوستی پیرمرد را پذیرفته و به خوردن غذا مشغول گشت.
روزها بدین منوال گذشت و پیرمرد هر روز غذایی برای پرندۀ زیبا آورده و ساعتها به حرکات زیبا و موزون آن خیره میگشت. تا آنکه روزی در هنگام خوردن غذا، شاخ و برگ درختان تکانی خورد و میمونی وحشی به درنا حملهور گشت. پیرمرد با دیدن این صحنه درجا خشک شد، و با تأسف و دلسوزی نسبت به پرنده، در کُنجی نشست و از حرکت بازماند. در همین حین، با صحنهای باور نکردنی روبرو شد. میمون که به پرندۀ زیبا حملهور گشته بود، با جای خالی سریع درنا روبرو گردید. ناگهان پرنده پس از چرخی دور میمون، با حرکات خیلی زیبا، حملات او را دفع کرده و با منقار ضربهای به چشم میمون وارد آورد، و او را مجروح نمود و میمون فرار را بر قرار ترجیح داد!
پیرمرد از این مسئله بسیار خوشحال گشت و با حیرت دید که آن پرندۀ ظریف، جنگ را بدون کمترین آسیبی برده است. سپس درنا چند لحظه روی یک پا ایستاد و نگاهی به پیرمرد انداخت. آنگاه در حالیکه سعی میکرد خود را به محل پنهانی برساند، با وقار در میان بوتهها ناپدید شد و دیگر دوباره دیده نشد.
فصلها از پی هم آمدند و رفتند؛ و زمان طیفی از رنگهای مختلف بر روی شاخ و برگهایی که باغ را محاصره کرده بودند، کشید. گذشت زمان بر روی پیرمرد خیلی اثر گذاشته بود و چهرهای شکسته با ریش بلند خاکستری رنگی به وی بخشیده بود. عضلات بدنش ضعیف گشته، و نمیتوانست یکدَم خود را از فکر مبارزۀ آن درنای سفید و زیبا، رها نماید. و بهواسطۀ همین تفکرات، بسیار خردمند گشته بود.
یک روز، هنگامیکه پیرمرد در حال قدم زدن در باغ بسر میبرد، دو دزد از گوشۀ باغ بیرون پریده و قصد حمله به او را نمودند. یکی از دزدان به قصد ربودن پول بهطرف پیرمرد دویده و به وی حملهور گشت، که پیرمرد از روی غریزه و بهطور ناخودآگاه بدون آنکه خود بداند که چه میکند، جاخالی سریعی داده و با نوک انگشتان دست مستقیماً بهصورت حملهکننده ضربهای وارد ساخت. که این عمل، باعث گشت، تا هر دوی دزدان با حالتی بُهتانگیز به وی نگاه کرده، و سپس پیرمرد را رها نمایند و فرار را بر قرار ترجیح دهند. در همین لحظه که پیرمرد به فرار آن دو مرد با حیرت نگاه میکرد، در گوشۀ باغ، درنای سفید و زیبایی را که ایستاده بود، دید و غرق در تفکر شد.
سالها پیرمرد با یک هدف معین روی جنگ درنا با میمون اندیشه کرده بود. بهطوریکه، قسمتی از سرشتش گشته بود، و جزیی از وجودش را تشکیل میداد.
پس از آن حادثه، پیرمرد تصمیم گرفت که خودش را وقف تعلیم آنچهکه از درنای زیبا آموخته بود، کند. از اینرو، به تدریس سیستمی دست زد که بهعنوان «روش دُرنای سفید، کونگفو» نامیده شد.
مهم: وقتی به زندگی بزرگان نگاه کنید، متوجۀ این موضوع خیلی مهم میشوید که، آنها بهقدری با تعمق و با دیدی ژرف به تمامی نکات در امورات زندگی عادی خود مینگریستند که، حتی از کوچکترین حرکات، بیشترین استفادهها را برای خود میبردند، و در نهایت آن حرکتها را با فلسفه، تجربه و علم مخلوط میکردند، بهطوریکه از آن بهترین تکنیکهای اصیل و ماندگار را ابداع میکردند.
از این داستان واقعی میشود برداشتهای فراوانی نمود. ولی یکی از بهترین برداشتهای آن، این است که اگر انسانها با دید و فکری باز به مسائل پیرامون خود توجه نمایند، میتوانند بهترین و کارآمدترین فنون و تکنیکها را که باعث ترقی و پیشرفت میگردد، ابداع نمایند.
وقتی شخصی خالصانه در طول زندگی خود فعالیت مینماید، و عاشقانه به دیگران و حتی حیوانات که مخلوقات خداوند متعال هستند، کمک میکند؛ این شخص به درجهای از معرفت میرسد که درهای ترقّی به رویش باز میگردد. منتهی هر کسی به یک طریقی به خِرد حقیقی میرسد و خِردمند میشود. به قول معروف؛ به تعداد مخلوقات آفریده شده، راه کمال بهسوی خداشناسی وجود دارد، و هر کسی به یک نحو و به اندازۀ ظرفیت خود، به آن دسترسی پیدا میکند.
استاد حکیم میفرماید:
«به تعداد مخلوقاتِ آفریده شده، راه کمال بهسویِ خداشناسی وجود دارد، و هر کسی به یک نحو و به اندازۀ ظرفیت خود، به آن دسترسی پیدا مینماید.»
استاد حکیم میفرماید:
«هر کسیکه لباسِ کبر و غرور و خودخواهی و منیّت را از تنش درآورد، و با توکل به خدا، و جهت کسب رضایتِ خداوند متعال، بجای آن، لباسِ خدمتگذاری به مردم (مؤمنین و بندههایِ خوب خدا) را بپوشد؛ خداوندِ بخشنده و مهربان، لباسِ عافیت و عزّت و احترام و سلامتیِ «جسمی، ذِهنی و روحی» را در دنیا و آخرت، نصیبش میگرداند.»
نوشته ی: استاد محمدرضا یحیایی – کتاب داستان های ذن جامع