شاگردان استاد «کونگ فو تسه»(Kunh Fu Tse) برخلاف دستورات استاد خود مبنی بر تلاش و کار هر چه بیشتر، برای درک بهتر واقعیتها، و رفع نیازهای مادی خویش، در معابد بدون اینکه کوچکترین کار تولیدی انجام دهند، و تنها به این نام که شاگردان استاد «کونگ فو تسه» هستند، از مردم صدقه میگرفتند.
استاد که از این مسئله آگاه شده بود، رهروان خویش را برای زمان طولانی رها کرد، و در دهی دور افتاده به کشاورزی پرداخت و سخت کار کرد، بهطوریکه کشاورزان ماهر نیز از کار مداوم او سخت متحیر شده بودند.
پس از مدتی، یکی از رهروان، او را یافت. ولی از شرم کارهاییکه انجام داده بود، نتوانست به باغ او قدم بگذارد. استاد پس از مدتی از باغ بیرون آمد، و بعد از ادای احترامی کوتاه، از جوی آبی نوشید، و در حالیکه مجدداً بهطرف باغ میرفت گفت: «باید کار کرد.» رهرو بیرون باغ به این جمله میاندیشید. پس از ساعتی، استاد رهرو را به درون دعوت کرد، و با وی به صحبت نشست. رهرو به طرح مشکلات فکری و سئوالات پرداخت، و استاد به بسیاری از مسایل پاسخ گفت، و در انتهای سخنانش مکثی نمود، و سپس چنین گفت: «در این مدت زمانیکه من و تو اینجا نشستهایم و صحبت میکنیم، نتوانستهایم هیچکار تولیدی انجام دهیم و در راه خدمت به بشریت کوچکترین گامی برنداشتهایم، و این را بدان که؛ آنجا که عمل هست، نیازی به سخن نیست.»
رهرو، پس از ادای احترام از باغ خارج گشت.
مهم: اساتید بزرگ بههیچ وجه ممکن نمیخواستند که خودشان را به دیگران تحمیل نموده و وبال گردن دیگران باشند. از این داستان واقعی متوجۀ این موضوع خیلی مهم میشویم که، ما آمدهایم که با اعمال و کارهایمان کرۀ زمین را آباد نموده، و باعث پیشرفت و تکامل خود و دیگران باشیم، و همه به خودشناسی و خداشناسی برسیم. ولی متأسفانه، در این داستان، شاگردان به حرفهای استادشان گوش نداده، و بهجای اینکه خودشان مشغول تولید مواد ضروری و مایحتاج زندگیشان شوند، مشغول گدایی برای تأمین مایحتاجشان، آنهم به اسم استاد و معبدشان میشدند. وقتیکه استاد از این موضوع آگاه شد، بهخاطر اینکه شاگردان به اعمال زشت خود پی ببرند، خیلی ناگهانی آنجا را ترک کرد. استاد در روستایی دور افتاده و دور از چشم شاگردان خود، به کار سخت بدنی و کشاروزی مشغول شد. او محصولات کشاورزی برای تأمین مایحتاج ضروری خود و دیگران را تولید میکرد. بعد از مدتها، بهطور اتفاقی، یکی از شاگردان که مشغول جمعآوری صدقه و گدایی بود، استاد خود را میبیند، و استاد او را به باغ خود دعوت میکند. از اینجا به بعد، بین استاد و شاگرد صحبتهایی رَد و بَدل میشود که باعث شرمساری شاگرد میشود. همچنین، استاد به نکات ریزی اشاره مینماید که برای شاگرد و شاگردان دیگر، راهکار میشود. اینکه باید کار کرد و چیزی تولید نمود؛ زیرا این تولید است که باعث شکوفایی و پیشرفت خود و دیگران میشود. در نهایت، آنجا که عمل هست، نیازی به سخن نیست؛ زیرا وقتی شخص چیزی را تولید و یا خلق میکند، تمامی گفتههای خودش را در آن چیزیکه تولید نموده، بیان میکند. لذا احتیاجی به توضیح اضافی ندارد که از صبح تا شب، فقط و فقط مشغول صحبتکردن و حرافی باشد. انسان عاقل و بالغ و دانا، وقتی به چیزی نگاه میکند، و میخواهد از آن استفاده کند، با تفکر درباره آن، به اَسرار نهفته شده در درون آن پی خواهد برد. پس ما باید تولید کنیم تا از فقر جسمی و ذهنی و روحی (مادی و معنوی) و مخصوصاً فقر فرهنگی و صنعتی و کشاورزی و معرفتی نجات پیدا کنیم. در انتهای صحبت استاد، تازه شاگرد متوجۀ غیبت ناگهانی استادش شد، و بعد از خداحافظی، رفت که معلومات گرانبهای خود را با دیگر رهروان و شاگردان دِیر (محل عبادت راهبان) در میان بگذارد.
حضرت رسول اکرم میفرمایند:
«عبادت و بندگی و پرستش خداوند، دارای ۱۰ جزء استکه ۹ جزء آن، در بهدست آوردن روزی حلال و پاکیزه است.»
(بحارالانوار – جلد ۱۰۳ – صفحه ۷)
حضرت رسول اکرم میفرمایند:
«هراس انگیزترین چیزیکه بر جامعه خود میترسم، بلای شکمبارگی، پُر خوابی و بیکارگی و کمباوری دینی است.»
(نهجالفصاحه – حکمت ۱۰۹)
حضرت رسول اکرم میفرمایند:
«این حقیقت که یکی از شما ریسمان خود را برگیرد و به کوه رود و هیزم گِرد آورد و بفروشد و بخورد و صدقه بدهد، برایش بهتر از آن استکه از مردم چیزی تقاضا نماید.»
(نهجالفصاحه – حکمت ۲۲۰۸)
نوشته ی: استاد محمدرضا یحیایی – کتاب داستان های حکمت آموز جامع