گُل آفتابگردان رو به نور میچرخد، و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان، کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد. اینها را گل آفتابگردان به من گفت؛ و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین، که هر گلبرگش، شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: وقتی دهقان، بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن استکه او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچوقت، چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد، اما انسان همهچیز را با خدا اشتباه میگیرد. آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوستداشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همه زندگیاش را وقف نور میکند. در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد؛ نور میخورد و نور میزاید. دلخوشی آفتابگردان، تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ و بدون خدا، انسان.
او ادامه داد: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند؛ و روزی که تو به خدا برسی، دیگر “تویی” نمیماند. من فاصلههایم را با نور پُر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفتگوی من و آفتابگردان، ناتمام ماند. او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم، بوییدمش، بوی خورشید میداد و آخرین صحبتهایش هنوز در گوشهایم طنین انداخته بود: «نام آفتابگردان، همه را به یاد آفتاب میاندازد. نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟»
آنوقت بود که شرمنده از خدا، رو به آفتاب گریستم.
گفتم: لعنت بر شیطان!
لبخند زد.
پرسیدم: چرا میخندی؟
پاسخ داد: از حماقت تو خندهام میگیرد.
پرسیدم: مگر چه کردهام؟
گفت: مرا لعنت میکنی! در حالیکه هیچ بدی در حق تو نکردهام.
با تعجب پرسیدم: پس چرا زمین میخورم؟!
جواب داد: نَفسِ تو مانند اسبی استکه آنرا رام نکردهای. نَفسِ تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین میزند.
پرسیدم: پس تو چه کارهای؟
پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رَم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن، اینقدر مرا لعنت نکن!
گفتم: پس حداقل به من بگو، چگونه اسب نَفسَم را رام کنم؟
در حالیکه دور میشد گفت: من “استاد طریقت” نیستم، جوان.